غرغرهای ابوالفضل
سلام ....این چند روز خیلی مهمان داشتم خیلی سرم شلوغ بود...نزدیک به 3 روز 21 مهمان داشتیم....ابوالفضل هم از صبح روز مهمانی که از خواب بیدار میشد گریه میکرد تا وقتی میخواست شب بخوابه....دیوانه شدم....از طرفی باید ناهار آماده میکردم از طرفی بهونه گیری های ابوالفضلی...رسما کچل شدم به هیچ چیز راضی نمیشد فقط میگفت مم بده...وقتی شروع میکرد شیر خوردن ول نمیکرد من هم عجله داشتم ...فکر کن....ار مهمانا خالت می کشید...با کسی راه نمی اومد...یه دستم آقا بغلم بود یه دستم پذیرایی میکردم تا ساعت 3 که باباش اومد ....من حاضرم ساعتها باهاش بازی کنم ولی گریه نکنه ...رو مغز آدم رژه میره....هر چه استامینفون دادم افاقه نکرد...لالایی خوندم فایده نداشت دیگه میخواستم...
نویسنده :
سایه
9:52